از «قصه های مجید» تا «شما که غریبه نیستید»

وقتی ادبیات، گردشگری را رونق می‌بخشد

 

امروزه صنعت گردشگری به قدری درآمد زا و پر رونق است که تمامی رسانه ها و مطبوعات را در خدمت خود می گیرد تا اشتغال و درآمد را روانه منطقه گردشگریِ هدف کند؛ از معروف‌ترین فیلم‌ها مانند «هری پاتر» که جذابیت های لندن را به رخ می کشد یا فیلم‌های هالیوود که «لاس وگاس» را شهره آفاق گردانیدند، همه و همه در لا به لای خود هدف رونق گردشگری را دنبال می کنند. اما گاهی نیز سرنوشت و زندگی یک نویسنده بزرگ، یک منطقه گردشگری را معروف می کند و گاهی شهرت را همیشه به عنوان زادگاه یدک نمی کشد و نوشتن خاطرات و اتفاقات رخ داده در شصت سال گذشته از عمر نویسنده در قالب یک کتاب برای آنان که به زادگاه او سفر خواهند کرد، حالتی رمانتیک ایجاد می کند؛ کاری که هوشنگ مرادی کرمانی  با روستای زادگاه خود «سیرچ» انجام داد.

 

«درخت های به و بادام گل کرده اند. انگار روستا زیر چادر گلداری خوابیده است. درخت های بزرگ سرو به دیوارهای کاهگلی باغ چسبیده اند و به صدای رودخانه گوش می‌دهند. دور تا دور  روستا را کوه‌های لخت و قهوه‌ای فرا گرفته است و راه‌های باریکی که از حاشیه کوه به بالا می روند. گنجشک‌ها و بلبل های هزار دستان که در شاخه‌های درختان قیامتی به پا کرده اند‌. خورشید که از گوشه آسمان روستا روشنایی را در آبادی پخش می کند. درختی که انگار از آسمان افتاده است و با شاخ و برگ‌هایش به زمین چسبیده است. پارچه های آرزو که به شاخه های آن بسته‌اند و مانند سرو سیرچ در دلم جا خوش کرده اند.» این توصیف روستایی است به نام سیرچ از زبان نویسنده نام آشنای ایران: هوشنگ مرادی کرمانی. او این روستای پر آب و آبادانی را به بهترین نحو به ایرانیان معرفی کرده است. روستای سیرچ، زادگاه نویسنده مشهور ایرانی و روستایی سرسبز در میان کویر خشک ایران، حالا به واسطه ترجمه کتاب، نه تنها برای ایرانیان که برای خارجی ها هم شناخته شده است.  «شما که غریبه نیستید» داستان زندگی هوشنگ مرادی است که در کودکی اورا «هوشو» صدا می‌کردند که مخفف هوشنگ کوچک، تنها هوشنگ روستا بوده است. مرادی کرمانی اما تنها به توصیف طبیعت روستا نپرداخته است و در دل آن، بخش بزرگی از فرهنگ و اعتقادات قدیم و روابط اجتماعی مردم را در خود جای داده است. کتابی که با زبان محلی از دل کودکی روایت یک زندگی را از فقیر ترین زمان تا به اوج شهرت رسیدن روایت می کند.شروع داستان کتاب از دید کودکی است که بدون پدر و مادر و با مادربزرگ خود زندگی می کند. همان داستانی که نویسنده در قصه های مجید روایت کرد که آن هم بخشی از زندگی خود او بود و بعدها در اصفهان و مدرسه شهید حلبیان فیلم‌برداری و ساخته شد و به شهرت رسید. این بار نیز همان «بی بی » با نام دیگری در داستان حضور دارد و مرادی کرمانی با ظرافتی خاص روابط اجتماعی و خانوادگی را نقل می کند و در بخشی، از چگونگی درخواست ازدواج از سوی دختران با قرار دادن دستمال بر سر راه عموی خود می گوید. گاهی تخم مرغ بازی و حتی دید و بازدید های خانوادگی را در دل روایت زیبای خود از دوران کودکی نقل می کند. نویسنده گاهی حتی اعتقادات مردم روستا را نیز به گونه ای باور نکردنی با طبیعت پیوند می زند. محصولات روستا و شیوه زندگی مردم حتی زمانی که گاوها را برای چرا به کنار رودخانه می‌آورند نیز در لا به لای کلمات نهفته شده است. در جایی نویسنده در فصل پاییز و تکاندن درخت‌های گردو چنان ریز بینانه از نحوه تکاندن درخت تا دزدیدن گردو های به جا مانده توسط کلاغ ها می نویسد و دست‌های سیاه شده بعد از پوست‌کندن گردو ها و تقسیم آن بین افراد نیز در داستان گنجانده شده است. زمستان و روزهای سرد و جاده‌های خراب به گونه ای وصف ناشدنی در بین جملات غلتیده است که جایی باید در میان جوش‌وخروش احساسات خندید و گاهی گریه کرد؛ از فقر و نبود مدرسه تا تحصیل و رشد که همگی باعث ساخت یک شاهکار ادبی شده‌اند. خواندن کتاب را قبل از بازدید از روستای سیرچ در میانه راه کویر شهداد از دست ندهید و حتما این کتاب را مطالعه کنید.

ادامه نوشته

پسرِ کویر

ندوهِ مرگ بعضی کسان آدم را به فکر می‌برد. تنها می‌شود و نوشتن از ننوشتن می‌شود غمِ زندگی‌اش. او همیشه مثل داستان‌هایش زندگی می‌کند، مردی خندان با موهای سپید که عینک را مدام از چشمانش برمی‌دارد و در دست‌هایش و لای انگشت‌هایش می‌چرخاند. او در داستان‌هایش زندگی‌ می‌کند، در آن سادگی و غرابت و قرابت. در عادت‌های غریبه زندگی‌اش. عادت چیز بی‌خودی باید باشد، یعنی عادی‌شده، تکراری و روزمره، یک‌جور، یک‌جور بی‌فکر و طرح اتفاق می‌افتد؛ عادات این پیرمرد اما تا ابد غریب است. نه اهلِ هیاهوست و نه میهمانی و نه شب‌نشینی‌های آنچنانی. ساده است. او در نیمه‌ آخرین ماه تابستان‌ سال ١٣٢٣ زمانی که انتقال قدرت از رضاشاه به محمدرضا تازه صورت گرفته بود، به دنیا آمد. ٣‌سال می‌شد که محمدرضا تاج بر سر می‌گذاشت. جنگ جهانی دوم هم خرابی‌هایش هنوز به چشم‌ می‌خورد. ‌سال قبلش کنفرانس تهران برگزار شده بود و «روزولت»، «چرچیل» و «استالین» به تهران آمده بودند. میهمان‌های ناخوانده ایران. هوشنگ اما در سیرچ، چند کیلومتری شهداد صدای گریه‌ کودکانه‌اش بلند شد. هیچ چیزِ او به بقیه نمی‌ماند و خودش هم. سکوت‌ها و تأخیرها و بریده‌بریده ‌آرام و اندک سخن‌گفتنش، شک و تردید دم‌به‌دم در روایت خاطراتش که اول فکر می‌کنی واقعی نیست که بعد می‌بینی تنها یقینش آنجاست که از احوالات ذهنی و قضاوت خودش حرف می‌زند، چسبی که ابتدا فکر می‌کردیم پوشاننده‌ زخمی موقتی‌ست و از سر وسواس و بعد حکایتی شد برای نسل زخم‌دیده و خون‌خورده و جنگ‌کرده. ‌سال ٤٧ بود. آخرین لحظه‌های زیر چاپ‌رفتن مجله «خوشه». داستانش را برد تا شاملو چاپ‌ کند، شاملو رو کرد به او و پرسید: «اسم داستانت چی بود؟» گفت: «کوچه، خوشبخت‌ها، دو دفعه آوردم میان کاغذهاتان گمش کردید. حالا باز نوشتم و آوردمش.» احمد شاملو عاقبت داستان هوشنگ مرادی‌کرمانی را تمام کرد، توی چشمش قطره چکاند. پلک‌هایش را به هم زد، دستی به موهای بلند و فرفری و جوگندمی‌اش کشید، سیگاری گیراند و گفت: «خوب است. موضوع خوبی دارد. چاپ می‌شود، اما من باید روش کار کنم.» با هم از دفتر مجله خوشه توی خیابان صفی‌علیشاه بیرون آمدند. باران نم‌نم می‌بارید. شاملو رفت توی کوچه‌ای. در تاریکیِ شب گم شد. هوشنگ مرادی زیر باران می‌دوید. ١٠دقیقه بود که نویسنده شده بود، ‌سال ١٣٤٧، آذرماه بود. هرموقع درباره‌ زندگی‌اش از او می‌پرسیدند، بی‌معطلی می‌گفت: «من مثل بچه‌ای هستم که ناگهان در کویر رها شده است، آن هم تنها و بی‌کس. من سختی‌های زیادی کشیدم که توانستم نویسنده شوم. گاهی از من می‌پرسند سفرت چگونه گذشت و من می‌گویم آن بچه در کویر افتاده سختی زیادی کشید تا بزرگ شود و روستا را ببیند و وارد آن شود تا به جایی برسد که برایش کف و هورا بکشند، گاهی سوال می‌کنند که شما برای چه می‌نویسی و چرا این‌قدر به خودت سختی می‌دهی و من می‌گویم اگر نمی‌نوشتم و اگر در آن کویر سختی نمی‌کشیدم و اگر امید را در خودم زنده نمی‌کردم، می‌مردم. من می‌نویسم برای زنده‌ماندن نه برای هیچ چیز دیگری. »
١٦ شهریور ( ١٣٢٣)، سالروز تولد
هوشنگ مرادی‌کرمانی، داستان‌نویس

بیوگرافی هوشنگ مرادی کرمانی، نویسنده معاصر ایرانی

هوشنگ مرادی کرمانی نویسنده معاصر ایرانی است که در تاریخ ۱۶ شهریور ۱۳۲۳ در روستای سیرچ کرمان متولد شد. وی نویسنده داستان قصه‌های مجید است.
هوشنگ مرادی کرمانی - بیوگرافی هوشنگ مرادی

بیوگرافی هوشنگ مرادی کرمانی

هوشنگ مرادی کرمانی نویسنده معاصر ایرانی است که در تاریخ ۱۶ شهریور ۱۳۲۳ در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد کرمان متولد شد. وی تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی-عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بی‌تاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان رفت و تا ۱۵ سالگی در آنجا زندگی کرد و در این دوره بود که شیفته سینما هم شد.

دوره دبیرستان را در یکی از دبیرستان‌های شهرستان کرمان گذراند و سپس وارد دانشگاه شد. وی پس از مهاجرت به تهران دوره دانشکده هنرهای دراماتیک را در این شهر گذراند و در همین مدت در رشته ترجمه زبان انگلیسی نیز لیسانس گرفت.

آغاز نویسندگی

از سال ۱۳۳۹ در کرمان و همکاری با رادیو محلی کرمان نویسندگی را آغاز کرد و در سال ۱۳۴۷ با چاپ داستان در مطبوعات فعالیت مطبوعاتی اش را گسترش داد. اولین داستان وی به نام «کوچه ما خوشبخت‌ها» در مجله خوشه (به سردبیری ادبی شاملو) منتشر شد که حال و هوای طنز آلود داشت. در سال ۱۳۴۹ یا ۱۳۵۰ اولین کتاب داستان وی «معصومه» حاوی چند قصه متفاوت و کتاب دیگری به نام «من غزال ترسیده‌ای هستم» به چاپ رسیدند.

وی در سال ۱۳۵۳ داستان «قصه‌های مجید» را خلق می‌کند، داستان پسر نوجوانی که همراه با«بی بی» پیر زن مهربان، زندگی می‌کند. همین قصه‌ها، جایزه مخصوص «کتاب برگزیده سال۱۳۶۴» را نصیب وی ساخت.
 
قصه های مجید - نویسنده قصه های مجید

دریافت اولین جایزه نویسندگی

اولین جایزه نویسندگی اش به خاطر «بچه‌های قالیبافخانه» بود که در سال ۱۳۵۹ جایزه نقدی شورای کتاب کودک و جایزه جهانی اندرسن در سال ۱۹۸۶ را به او اختصاص داد. این داستان سرگذشت کودکانی را بیان می‌کند که به خاطر وضع نابسامان زندگی خانواده مجبور بودند در سنین کودکی به قالیبافخانه‌ها بروند و در بدترین شرایط به کار بپردازند.
 
خود در مورد نوشتن این داستان می‌گوید: «برای نوشتن این داستان ماه‌ها به کرمان رفتم و در کنار بافندگان قالی نشستم تا احساس آنها را به خوبی درک کنم».
 
درک و لمس آنچه که می‌نویسد از خصوصیات نویسندگی کرمانی است که در تمام داستان‌های او می‌توان احساس کرد. می‌توان گفت مرادی با تمام وجود می‌نویسد.

آثار او به زبان‌های آلمانی، انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، هلندی، عربی، ارمنی و هندی ترجمه شده است. اما اولین اثری که از او به زبان انگلیسی ترجمه شده بود داستان «سماور» از «قصه‌های مجید» بود که برای یونیسف فرستاده شد. استفاده از ضرب‌المثل‌ها و آداب و رسوم عامه، کاربرد واژگان محاوره‌ای و آمیختگی نظم و نثر، از دیگر ویژگی‌های آثار هوشنگ مرادی کرمانی هستند که در آخرین آثارش مانند «ماه شب چهارده» و «نه ترو نه خشک» هم دیده می‌شوند.
 
زندگینامه هوشنگ مرادی کرمانی - بیوگرافی هوشنگ مرادی کرمانی

از مطبوعات تا رادیو

مرادی کرمانی پس از رها کردن مطبوعات، نوشتن برای برنامه «خانه و خانواده» را در رادیو آغاز کرد. او خود می‌گوید نثرپردازی را از مجله خوشه، ارتباط با مخاطب را از نشریات هفتگی و گفتگو را از رادیو آموخته است.

وی درباره داستان نویسی و ادبیات کودک می‌گوید: «من وارد ادبیات کودک نشده‌ام، بلکه ادبیات کودک در من شکل گرفته‌است. قبل از نوشتن برای کودکان، برای رادیو متن می‌نوشتم. یکی از نوشته‌هایم که خوب هم جواب داد و قرار بود ۱۳ روز طول بکشد، قصه‌های مجید بود که ۴ سال طول کشید. فکر می‌کنم که بازتاب کودکی در من مانده است؛ من در کودکی مانده‌ام و هر چه بگذرد، کودکی از ذهنم نمی‌رود. هرکسی‌که کودکی‌اش را ازدست بدهد، جانش را ازدست می‌دهد و می‌میرد».

«هرگز سعی نمی‌کنم برای کودکان بنویسم، موقع نوشتن هم پایه واژگانی خوانندگان را در نظر نمی‌گیرم؛ هرچه دل تنگم می‌خواهد روی کاغذ می‌گذارم و می‌بینم بچه‌ها دورم جمع شده‌اند. من در نوشتن نه به پیام و نه به روانشناسی توجه نمی‌کنم. نوشتن برای من یک حادثه درونی است که یک مطلب که به ذهنم آمده و تمام مواقع در ذهنم وجود دارد، در من درونی می‌شود و روی کاغذ می‌آید».

جوایز و افتخارات

هوشنگ مرادی کرمانی برای کتاب «بچه‌های قالی‌باف‌خانه» جایزه جهانی «هانس کریستین اندرسن» را در سال ۱۹۸۵ به خود اختصاص می‌دهد. مرادی کرمانی در سال ۱۹۹۲ از سوی داوران جایزه جهانی هانس کریستین اندرسن برلین به‌دلیل تأثیر عمیق و گسترده‌اش در ادبیات کودکان جهان به عنوان نویسنده برگزیده سال انتخاب شد و برنده جایزه جهانی برلین شد. وی هم‌چنین جایزه «خوزه مارتینی» (نویسنده و قهرمان ملی آمریکای لاتین) را در کشور کاستاریکا از آن خود کرد. جوایز این داستان نویس معاصر ایرانی به شرح زیر است:
  • جایزه جهانی اندرسن - سال ۱۹۸۶ میلادی
  • جایزه کتاب سال ۱۹۹۴ کودکان و نوجوانان اتریش
  • سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه در دوازدهمین جشنواره فیلم فجر (بهمن ۱۳۷۲)
  • جایزه مهرگان ادب
  • عنوان نویسنده برگزیده کشور کاستاریکا
  • جایزه خوزه مارتینی (نویسنده و قهرمان ملی آمریکای لاتین) - سال ۱۹۹۵ میلادی
 
عکس های زندگینامه هوشنگ مرادی کرمانی - بیوگرافی هوشنگ مرادی کرمانی - عکی زندگینامه هوشنگ مرادی کرمانی - بیوگرافی هوشنگ مرادی
ادامه نوشته

شهید «محمود دولت‌آبادی» اعتقاد داشت برای مملكتمان باید خطر کرد

در استقبال از یادواره شهدای اطلاعات نیروی زمینی سپاه جنوب‌شرق
شهید «محمود دولت‌آبادی» اعتقاد داشت برای مملكتمان باید خطر کرد
همسر شهید محمود دولت‌آبادی: در نبود محمود خيلي سختي كشيدم، تنگ دستي‌ها و نبود امكانات را باید تحمل می‌کردیم، محمود مي‌گفت «مملكتمان در خطر است و بايد رفت».

به گزارش خبرگزاری فارس از کرمان، به ‌مناسبت برگزاری نخستین یادواره شهدای اطلاعات و امنیت نیروی زمینی سپاه جنوب‌شرق که مرداد ماه امسال در کرمان برگزار می‌شود، خبرگزاری فارس به‌ معرفی یکی از شهدای اطلاعات و عملیات لشکر 41 ثارالله می‌پردازد و امروز خاطرات شهید «محمود دولت‌آبادی» را مرور می‌کنیم.  

همسر شهید:

سال 60 ازدواج کردیم و پنج سال با محمود زندگی کردم، محل سکونتمان روستای دولت‌آباد شهداد بود، اتاقی داشتیم بدون حصار، بدون برق، بدون یخچال و کولر در گرمای معروف شهداد زندگی می‌کردیم، بعداً برق دولت‌آباد راه افتاد و ما رشته برقی از خانه همسایه بغلی کشیدیم.

محمود عازم جبهه شد، گاهی دو ماه می‌رفت، ‌گاهی سه ماه و گاهی تا 6 ماه هم می‌شد که در جبهه می‌ماند و من با این وضعیت و محرومیتی که روستا داشت در دولت‌آباد می‌ماندم.

خیلی سخت بود، بچه‌هایمان هم دو تا شده بودند و وقتی می‌رفت سفارش می‌کرد «خانه خودمان باشید، بچه‌هایم را نه خانه پدر خودت می‌بری و نه خانه پدر من، بروید سری بزنید و برگردید، برای ماندن نروید»، مادرش فوت شده بود و زن بابایش هم حوصله بچه‌ها را نداشت و از رفتن ما ناراحت می‌شد، به همین دلیل محمود می‌گفت خانه خودمان بمانید.

در نبودش خیلی سختی کشیدم، تنگ دستی‌ها، نبود امکانات، یکی از بچه‌هایم سنگ کلیه عمل کرد و چاره‌ای هم نبود، محمود می‌گفت: «مملکتمان در خطر است و باید رفت.»

نه تنها جبهه رفتن را دوست داشت، بلکه دستش هم به خیر بود، بین زن و شوهرها را اصلاح می‌کرد، اگر جوانی خطا می‌کرد حتماً به نحوی تذکر می‌داد و راه و چاه را به او نشان می‌داد.

محمود می‌گفت: «من راه خودم را انتخاب کرده و ادامه می‌دهم. اگر شهید هم بشوم برای من افتخار بزرگی است» و رفت ....

همرزم شهید:

لندکروزی که تانکر آبی روی آن نصب کرده بودند، مدت زیادی بود که مورد استفاده قرار نگرفته بود، یک روز من و محمود دولت‌آبادی و آقای ایلاقی سوار شدیم و برای انجام مأموریتی راه افتادیم.

محمود راننده بود، از جاده خرمشهر که می‌گذشتیم ناگهان یکی از لاستیک‌های ماشین ترکید و محمود ترمز کرد و در همین حین لاستیک دوم هم ترکید و ماشین شروع کرد به ملق زدن.

من خیلی آسیبی ندیدم،‌ مهدی ایلاقی زبانش کنده شده بود که ما را رساندند به بیمارستان که زبان آقای ایلاقی را پیوند زدند،اما محمود همان سر صحنه به شهادت رسید.

ما را برای درمان فرستادند اصفهان و محمود را بردند سردخانه.