شهداد باستان
گزارش:حجت ابراهیمی زاده
سرگذشت زندگی چوپان 70 ساله ای که با پلنگ مبارزه کرد

ساعت14روز
چهارشنبه مورخ92/9/13به اتفاق آقای پورحسینی ریس جمعیت هلال احمر شهداد
جهت سرکشی از اهالی آبادی پوزه کوه واقع در شمال غرب شهداد طی طریق
کردیم.مسیر حدود 15کیلومتری را پیمودیم تا به محل مورد نظر رسیدیم صدای
ماشین،اهل آبادی را از ورود ما با خبر ساخت.به خانه آقای علی صادقی دعوت
شدیم.انگار صاحبخانه می دانست میهمان می رسد.حیاط خاکی منزل را آب پاشیده
بود.مرغ حنایی،خروس طلایی،سگ گله و صدای بزغاله ها در کنار مرکبات خوشرنگ
باغچه صحنه ای دلنشین بود.با رطب بزمانی،چای و پرتقال محلی پذیرایی
شدیم.باب صحبت باز شد مردی بشاش که قبل از ما میهمان شده بود واز آبادی
بالاتر آمده بود لب به سخن گشود وسرگذشت زندگی اش را باز گو کرد چون فهمید
خبرنگارم با شوق بیشتر به بیان خاطره پرداخت.
خودش
را حسین صادقی معروف به حسین محمد قاسم معرفی کرد.70بهار از زندگی را
پشت سر گذاشته بود روزگارش در کوه و صحرا و با تلخی زیاد همراه بود خاطرات
تلخش هنوز نتوانسته بود خنده را از لبانش بگیرد اما گاهی هم به یاد آن
خاطرات تلخ آهی می کشید.

6ساله
بود مادرش از دنیا رفت میگوید:پدرم چوپان بود وپس از مرگ مادرم،پدرم 4
مرتبه ازدواج کرد.من نیز تنها و مورد بی مهری قرار گرفتم و در 12سالگی به
شهداد فرار کردم.می گوید آن سال 40شبانه روز برف بارید و سیل عظیم راه
افتاد که حین فرار مسیر برایم بسته و من در کوهستان آواره شدم شنیده بودم
در شهداد امام زاده ای برحق وجود دارد به نام زید،که حاجات را برآورده می
کند ناخود آگاه گفتم یا امام زاده زید(ع)و وارد سیل شدم نفهمیدم چه کسی مرا
به آن طرف سیل گذاشت و نجاتم داد،الان که به یاد آن لحظه می افتم بدنم می
لرزد.
حسین
آقا ادامه می دهد:پس از مدتی به روستای دران برگشتم و ازدواج کردم.حاصل
زندگیم 16 فرزند بود که 7تای آنها به دلیل بیماری تالاسمی یکی پس از دیگری
از زندگیم جدا شدند.
اولین
فرزند پسرم در سن6ماهگی،دومین فرزندم(پسر)در سن2/5سالگی،سومین
فرزندم(پسر)در 3سالگی،جهارمین فرزندم(دختر)در 15سالگی،پنجمین فرزند دخترم
در سن 22سالگی،ششمین فرزند پسرم در سن 19 سالگی و پس از معافیت خدمت مقدس
سربازی و هفتمین فرزند پسرم نیز در سن 27 سالگی با زندگیم خداحافظی کردند و
برای همیشه در آرامگاهشان آرام گرفتند اما پس از مدتی کوتاه هنوز داغ هفت
فرزند به دلم تازه بود که همسر با وفایم نیز از غصه جگر گوشه هایش به دیار
باقی شتافت.
از
این مرد داغدیده پرسیدم از دیگر فرزندان راضی هستی؟در جوابم گفت:همگی آنها
کارمند هستند و اهلند واز همه راضیم خدا داغشان را نیارد.
حسین
آقا که مدت 40سال در کوهستانهای شمال شهداد و آبادی های دران،پوزه کوه،ده
شیب و بیشه چوپانی کرده است خدا را شکر می کند وگاهی لبخندمی زند.
از
او می خواهم خاطره ای از 40 سال چوپانی اش برایم تعریف کند.میگوید:هر روز
گله را به کوه می بردم در این کوه (با انگشت اشاره) یک پلنگ وجود داشت که
روزانه شاهد کم شدن گوسفندانم بودم در طول این مدت حدود 600گوسفند توسط این
پلنگ دریده شد.5سال قبل به من گفتند بز سبز در گله نیست عصبانی شدم و پس
از جستجو فهمیدم پلنگ او را دریده.برای اینکه از دست پلنگ خلاص شوم تصمیم
گرفتم برای به دام انداختنش تله بگذارم.به کمینش نشستم روز سوم پلنگ خشمگین
به دام افتاد،با قدرتی که داشت تله را شکست و فرار کرد.تعقیبش کردم و پس
از ساعاتی نزدیکش شدم در حالی که روی زمین دراز کشیده بود فکر کردم مرده
است.
نزدیکش
شدم.غره ای کشید انگار زلزله شد.از ترس فرار کردم.اما پلنگ زخمی به من
حمله ور شد.خیلی ترسیده بودم گفتم کارم تمام است به رویم افتاد خداوند
قدرتی به من داد و زیر گلویش را محکم فشار دادم فریاد زدم یا امیر
المومنین.
حسین
آقا که جای دندانهای پلنگ را روی دست و پاهایش به من نشان می داد گفت:چند
ساعت با پلنگ مبارزه کردم و 3عدد از ناخنهای انگشتانم را در آورد.در همین
حین که مقاومت می کردم پسر عمویم پیدایش شد و با سنگی بزرگ بر سر پلنگ
کوبید و سپس او را از پای درآوردیم.
پس
از آن پسر عمویم با موتور در حالی که بدنم پر از خون شده بود مرا به سختی
به بیمارستان کرمان انتقال داد و پس از 2ماه که در بیمارستان بستری بودم به
خانه برگشتم.
حسین
آقا که خانه خدا را زیارت کرده است،2بار کربلا،1مرتبه سوریه و15 مرتبه به
پابوس امام رضا(ع)رفته است.او آرزو می کند همیشه تندرست وسلامت باشد.
وی در پایان از آقای پورحسینی و همکارانشان در جمعیت هلال احمر شهداد به دلیل سرکشی ازاهالی این آبادی تشکر می کند/
عکسها از راست:رضا صادقی،ماشاا... پورحسینی،حسین صادقی